اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

گند زدن

خواستم تا به تو جایی بکنم بند نشد
شامل حال تو شد لطف خداوند،نشد

من که سگ بازترین آدم دنیا هستم
سگ وفا داشت ولی وارث و فرزند نشد

قصد کردم که به دنبال سیاست بروم
تا که بدجور به دنیا بزنم گند نشد

شیخ آمد که سرم شیره بمالد امّا
دست او رو شد و مختوم به ترفند نشد

هرچه کوشیدم و زوریدم و پرهیزیدم !
از لبان تو نگیرم مرض قند نشد

درس خواندن ندهد ذات کسی را تغییر
که به دانشکده خر رفت و خردمند نشد

عیب از آب و هوا،کود و هرس کردن نیست
علف هرز اگر نخل برومند نشد

یاراتدی

قربان اولوم آللاها
هر زادی پیس یاراتدی
آج آدامی وورماغا
گزمه،پلیس یاراتدی 

دئدی دوز آدام اولون
بهشته اعزام اولون
شراب اولدو،جام اولون
سونرا ابلیس یاراتدی !

قورخمادی آغ- قارادان
اوتانمادی یارادان
افغانستان یارادان
لندن،پاریس یاراتدی

فقر

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

که من آن پیرهن پشمین را

از دکاندارِ محل

با چه دوز و کلکی دزدیدم !

مش حسن صاحب دکان محل

با شتاب از پی ِ من تند دوید

با تمام زورش

لگدی زد به دلم

همه چیزم ترکید !

برق از کله ی من نیز پرید !

یکی از رهگذران

گفت :این دزد پدر سوخته را

باید از نیمه بُرید !

تا شود عبرت و درس ِ دگران !

دیگری ،

زیر چشمان ِقشنگ ِ من بیچاره بادمجانی کاشت !

از برای زدن اینجانب

دسته بیلی بر داشت !

و من ِ آواره

توی آن همهمه ی سرگردان

با خودم می گفتم

کاش هرگز پدرم فقر نداشت

کاش هرگز پدرم فقر نداشت

صف بربری

«نکوهش مکن چرخ نیلو فری را»

بخور چوب گاوی و خوش باوری را

 

صبوری بکن تا بیابی سعاد ت

تحمّل کن از هر کسی تو سری را!

 

چو خواهی ترقّی و کُلّی مزایا

برو پیشه کن شیو ه ی چاکری را!

 

چو از جیب من هیچ خیری ندید ی

بز ن جیب بیچار ه ی دیگری را!

 

مکن خود کشی پیر هفتاد ساله

چو دیدی یکی نازنین دلبری را!

 

چرا پیچ ایمان تو می شود شُل

اگر شُل کندخانمی روسری را؟!

 

تو ای مرد بیچار ه از زن ذلیلی

برو ترک کن مردی و شوهری را!

 

زنی گر تو زیراب همکار خود را

به دست آوری پست بالاتری را!

 

نخواهم عوض کرد با کُلّ دنیا

صفو ف لواش و صف بربری را

 

بکن تا توانی تو هم استفاده

چو گیر آوری وضع ِ خرتوخری را !!


نوبهار است

نوبهار است در آن کوش که خوشگل باشی

ژل بزن تا که تو چسبنده به هر دل باشی

 

چند دلبر به تو ارسال کنند" اس.ام .اس"

گر تو صیّاد توانمندی و قابل باشی

 

زندگی هست به کام همه ی بی خردان

بیخودی سعی نکن آدم و عاقل باشی

 

درس و دانشکده کشک است نکن خرخوانی

کار بیهوده مکن تا نکند ول باشی

 

دستمال تو اگر کار کند در همه جا

گوی سبقت ببری ازهمه قابل باشی

 

دلبرا زهره ام از ترس سبیلت ترکید

شیر غرّان بگریزد چو مقابل باشی

 

زندگی گرچه همه کشکی و چون باد هواست

لیکن از رشوه مبادا که تو غافل باشی

 

می گذارد سر تو کاسب بدجنس کلاه

گر تو "فیثاغورث" و "حاکم بابل "باشی

 

"حافظا" شیشه مزن تا نروی در هپروت

مِی بخور تا که تو مقبول محافل باش