اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

غزل

غزلی ساخته ام

مدلش پایین است!

غزلم اوراقیست!

چرخهایش متعلّق به «جناب سعدی»

باد آن از «حافظ»

پیچش از «انوری»است!

سکته کرده غزلم

دهنش یک وری است!

صافکاری می گفت

غزلت ،

چند جایش خورد ه!

شعر خود را بدهم باید من

عمل جرّاحی

چونکه در آفساید است

بینی شعر کجم یک خُرد ه !!


ماه

ماه با خند ه کِشدار چه زیبا می گفت

چه بسا

صبح فردا «حسنِ مُرغ فروش»

صبح خود را نرساند تا شب

یا فلان مرد گدا

شَوَد از زندگی نحس و پُر از درد جدا!

شوهر آن زن زیبای تُپُل!

بِپَرَد از قفس زندگی اش چون بلبل!

یا فلان ثروتمند

مرغ روحش شود آزاد از بند!

پس

ای کسانی که مُدام از غم و از غصّه پُرید!

«امشبی را که در آنید غنیمت شمُرید»

کم داشتن

هردو اهل خواندن شعریم و بیکاریم

هردو اهل فکر

هردو غم داریم

در چنین وضعی که مردم عاشق پولند

عشق بازی با کتاب و با قلم داریم

هردومان یک تخته کم داریم!!


عزرائیل

 دراینجا چند د کان است

که پشت دخل کاسب ها کمین کرده

همه درانتظار مردمی بی حال و بی پولند

- همان هایی که تویِ فقر می لولند–

 

نخستین: کاسب گردن کلفت و چاق و دیلاقی است !

که خیلی طاغی و یاغی است !

کلک مردیست دود آلود و اخمو و سبیل آگین !

- همان که توی مسجد بین مردم،مؤمنان- هی می کند آمین!

که تا شاید سر خلق خدا ،این مردمان ساده لوح و روستایی را،

بمالد شیره ی قزوین !

 

دوم : یک مُردنی مَردیست عینکمند !

که دایم می زند لبخند !

،همان که مثل زالو خون مردم را مَکیده تا شده اینگونه ثروتمند ،

ولیکن ظاهرش آدم نما و سخت مطلوب است !

وپیش عمّه اش او آدمی خوب است !

 

من اینجا بین این مردان،کلک مردان بی انصاف،

تعجّبناک و سرگردان و ترسکناک! می گردم !

که ناگه می رسد مامور تعزیرات

و کاسب ها به ناگه جیم می گردند !

 

یکی می گوید:«این یارو

دوباره آمده تا تخته بنماید

دکان و کاسبی مان را !

وَ نگذارد بیندازیم با تنبان به مردم بند تنبان را !

قلم دردست و دفتر دربغل مردیست خشماگین !

 

دگر می گوید این مامور

جریمه می کند ناجور

واصلا اهل رشوه ،پول توجیبی گرفتن نیست !

چه بدمردیست !

 

سوم با ترس و لرزی خیس می گوید که: « زاییده است گاوما !

چرا ؟ زیرا گران کردیم نرخ لوبیا و ماش و سبزی را !

اگرچه توی این اوضاع هردمبیل !

مشخّص نیست نرخ هیچ چیز ودکّه ی انصاف ووجدان و مرّوت هم شده تعطیل !

ولیکن این مزاحم مردتعزیراتی بی دین

برای ماست عزرائیل


تو را من پشم در راهم

در آن وقتی که با جمع رقیبان گرم عیش و گفتگو هستی

در آن نوبت که در کافی نت دانشکده با آن رقیب من

نشستی و من از درد حسادت سخت می کاهم

تو را من پشم در راهم


تو را من پشم در راهم

در آن نوبت که با استاد پیر و بی قیافه گرم می گیری

در آن وقتی که مشتاق تو می باشم

و تو انگار از دیدار من سیری

ز دستت می رود تا آسمان آهم

تو را من پشم در راهم


پیامک های عشقولانه ! چونکه می دهی بر هر کس و ناکس

در آن وقتی که حتی یک پیامک هم

نیامد از تو در گوشی ّ همراهم

من این را خوب فهمیدم

تو را من پشم در راهم


اگرچه تک درخت جنگلی ّ ناز می باشی

بسی طنّاز می باشی

اگرچه از من ِ عاشق تو رو گرداندی و با دیگران دمساز می باشی

اگرچه هستی ای معشوق من زیبای دلواهم

ولیکن خوب می دانم

تو را من پشم در راهم


صص23-24