اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

لااقل

ای مذهبی نمایِ عقیده فروش ِرند
پابند دین و رهروی آن باش لااقل

در هیئتی که می روی و سینه می زنی
مصرف نکن گُل و تَل و خشخاش لااقل

دوری نمی کنی اگر از هیزی و زنا
دوری کن از اراذل و اوباش لااقل

فردا که در اداره مدیر و فلان شدی
با ریش خویش راه نزن داش لااقل

اینها که برشمردم اگر غیرممکن است
در کوچه ها شبانه نکن شاش لااقل

به ما

خامه و شیر می دهید به ما

موز و انجیر می دهید به ما


خانه ای شیک و یک اقامت خوب

توی «ازمیر » می دهید به ما


خفه مان کرده بوی گند شما

عطر و بوگیر می دهید به ما


مثل ایران خراب و ویرانیم

وام تعمیر می دهید به ما


ای کسانی که از صغیر و کبیر

دایما گیر می دهید به ما ،


می رسد روزگار نغزی که

یک دل سیر می دهید به ما


با عرق داخل جهنّمتان

ماست موسیر می دهید به ما !

خریت

این پند قیمتیّ مرا گوش کن که نیست
در مکتب و رساله و در هیچ مثنوی
رمز بقا و شادی دنیا خریّت است
وقتی که فکر می کنی از دست می روی

خوش به حال دزدها

هست ایران ایده آل دزدها
خوش به حال دزدها
شش جهت در بست مال دزدها
خوش به حال دزدها


هست آن دنیا،بهشت باقی اش
با شراب و ساقی اش
نصف ویلای شمال دزدها
خوش به حال دزدها


می رود رُم،کیش و تفلیس و دُبی
با صفا و رقص و مِی
هفته،روز و ماه و سال دزدها
خوش به حال دزدها


هر کسی آفتابه دزدی می کند
یا که جیبی می زند
می رود زیر سؤال دزدها
خوش به حال دزدها


می خورد افسوس استاد و دبیر
شخص دارا و فقیر 
بر جمال و بر کمال دزدها
خوش به حال دزدها


تا قیامت راحت و خوشبخت شد
وَ خیالش تخت شد
هر که شد عقد و عیال دزدها
خوش به حال دزدها


شاید ایران مدّتی ویران شوَد
خالی از شیران شَوَد
نیست ممکن انحلال دزدها
خوش به حال دزدها


می کند حلّ معمّای خودش
هست آقای خودش
هرکسی باشد شغال دزدها
خوش به حال دزدها


بهتر است از خانه ی مستضععان
ای امان و ای امان
کنج حمّام و مَوال دزدها
خوش به حال دزدها


باش فکر عشق و حال و اختلاس
ای رفیق آس و پاس
زندگی کن بر روال دزدها
خوش به حال دزدها


لواش و بربری

مردی آمد از دهاتی توی شهر

یک نگاهی کرد بر زن ها یواش


گفت:« من هم داشتم از این زنان

ای خدای مهربان یک دانه کاش !


خوشگلان هستند مثل بربری !

خانم من هست مانند لواش »!!


صدام که آرام به اعدام گرفت

از چوبه ی دار بدترین نام گرفت

صدّام که دام می نهادی همه عمر

دیدی که چگونه دام صدّام گرفت


گفتند که توی گور صدّام

رفته است برای استراحت

مردم شده اند راحت او نیز

از دست خودش شدست راحت

صفحه 38