اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

گیجی

نمی دونم چه عطری می زنی تو
که گیجم می کنه بوی تن تو
تب آغوش تو می پیچه در من
منو هی می کشه سوی تن تو

شب و روزم قشنگه چونکه هستم
پر از احساس خوب با تو بودن
یه عُمره که منو تسخیر کرده
لب ساحل،غروب با تو بودن

قشنگم با تو رویاهام قشنگه
جهانم با تو رنگ عشق داره
نمی میره کسی که توی دستاش
در این دنیا تفنگ عشق داره

نمی دونی چه حسّ و حالی داره
قوی نی زار تالاب تو بودن
برای با تو بودن توی قایق
سراپا عشق و بی تاب تو بودن

اولماسا

پیس دیر درین اولماسا
دادلی،شیرین اولماسا
دی گؤروم حایات نه دیر
شراب ،قادین اولماسا ؟
Pistir dərin olmasa
Dadli,şirin olmasa
Di görüm hayat nədir
Şərab,qadin olmasa

سیل

منع بیش از حدّ زنها موجب بی عفّتی است
سدّ اگر مسدود گردد،سیل طغیان می کند


ظلم

گفت مَردی که همسر خوبش
بعد عُمری به او خیانت کرد
گرچه آن خائنِ نمک نشناس
هستی ام را گرفت و غارت کرد ،

نیست فرجامِ ظلم و جور و جفا
جز سیَه روزی و نگون بختی
کیفرش را زمانه خواهد داد
عاقبت با شکنجه و سختی

بود غافل که روزگار پلید 
هست بر کام ظالمان کثیف
نیست جز رنج بُردن و مُردن
سهم هر کس که هست خوب و شریف

ظلم کن ظلم،چونکه مدّتهاست
عدل و انصاف بی ثمر  شده است
نیست از کیفر فلک خبری 
آه مظلوم بی اثر شده است

زن

پر از رنگ و فریب و خشم و جنگ است
بدون معنی و پوچ و جفنگ است
جهان با عشق و زن سرسبز و زیبا
بدون عشق و زن یک پشته سنگ است