اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

گیجی

نمی دونم چه عطری می زنی تو
که گیجم می کنه بوی تن تو
تب آغوش تو می پیچه در من
منو هی می کشه سوی تن تو

شب و روزم قشنگه چونکه هستم
پر از احساس خوب با تو بودن
یه عُمره که منو تسخیر کرده
لب ساحل،غروب با تو بودن

قشنگم با تو رویاهام قشنگه
جهانم با تو رنگ عشق داره
نمی میره کسی که توی دستاش
در این دنیا تفنگ عشق داره

نمی دونی چه حسّ و حالی داره
قوی نی زار تالاب تو بودن
برای با تو بودن توی قایق
سراپا عشق و بی تاب تو بودن

تو فکر یه شهرم

تو فکرِ یه شهرم

یه شهرِ رؤیایی

یه شهر سرشار از

آغوش و‌ زیبایی

 

شهری که بیگانه

با بمب و‌ خون باشه

در اون محبّت تا

اوج جنون باشه

 

تو‌ فکر یه شهرم

یه شهر بی چینه

یه شهر بی ماه و

تقویم و آدینه

 

شهری که در اون نیست

تبعیض و بدبختی

خوب و‌فضیلت‌ نیست

جان کندن و سختی

 

تو اون بشه رقصید

در بادها با تو

راحت بشه حس کرد

گرمای دستاتو

 

تو‌ فکر یه شهرم

شهری که باید، نیست

شهری پُر از شادی

شهری که شاید نیست